مزخرف!

بگذار حالا که یک چیزهایی دارم برای گفتن ، فرصت غنیمت بدانم و یک پستی بگذارم.راستش دلم به حال وبلاگم می سوزد که صاحبش منم!

این روزها با چیزهای عجیبی روبه رو می شوم! ذهنم ... دوستانم ... خودم و....

چند وقتی ست که از خودم خبری نیست! دلم برایش تنگ شده است ! نمی دانم حالش خوب است ...          بدست...  "خودم" ..... چه مزخرف ! خود مزخرف ... ذهن مزخرف ... آدم های مزخرف.... نوستالژی های مزخرف ...فکر های مزخرف... خواب های مزخرف .... زندگی مزخرف.... درس های مزخرف... دوستان و همه چی مزخرف... و حالا هم  حرف های مزخرف .... !

گفته باشم حرف های من مزخرف را جدی نگیرید . راستش من که حرفی ندارم برای گفتن ... مثل بقیه عاشق نیستم که پر باشم از حرف و از احساس و کلی چیز های مزخرف...!

دوستی گفته بود سری به خودت بزن .

این منم ! من " مزخرف"!

پ.ن: دارم یک عمر با داریوش زندگی میکنم.....


کپی/پیست!


حس میکنم هیچ حرفی ندارم که از خودم بزنم!

دچار کپی/پیست شدم!


یک معجزه ای به نام قرآن....


آلزایمر، یک آلزایمر مزخرف.... رفت توی وجودم. خیلی چیزها را فراموش کردم . قرآن میخواندم . از همین شروع شد این را که فراموش کردم سپس فراموش کردم که خیلی کار ها میکردم . که داستان می نوشتم ، شاد بودم ، مغرور بودم ، فکر می کردم ، کتاب می خواندم ، فیلم نگاه میکردم ، موسقی گوش میکردم ، یادم رفت که یک سررسید مشکی مهندسی خط دار دارم .....

خواب های پریشان میدیدم . نصفه شب بلند میشدم  و میدیدم یکی بالای سرم ست و هی نگاهم میکند و بهم میخندند و زیر لب چیزی می گوید . سایه های ترسناک میدیدم ، از جن و حرفش می ترسیدم و..... ولی خب گریه نکردم . این ذات من است که فقط برای چیزهایی که ناراحتم نمیکند گریه کنم نه برای چیزهایی که ناراحتم میکند. 

بعد یادم آمد که 5 شنبه ها قرآن میخواندم و بعد یادم آمد و یادم آمد.....

راستش دلم میسوزد به حال کسانی که این معجزه را ندارد.

پ.ن: یک نوستالژی مزخرف به نام این آهنگ:"ای ساربان" ولی چه کنم این هم یادم آمد...


!


هی می نویسم و هی دکمه ی دیلت را فشارمیدهم تا تمام خط را پاک کند! روزهاست که میخواهم آپ کنم ولی فقط ثبت موقت هایم بیشتر شد! دردم از داستان ننوشتن نیست! یک چیزی بدتر از آن است! یک چیزی که حتی فکر نکنم توی سررسید مهندسی مشکی خط دارم هم بشود نوشت!  هیچ چیز ندارم بگویم جز هیچ ! هیچ چیز ندارم که بگویم بیشتر از گاهی ست که دلم برای خودم تنگ می شود! خیلی تنگ می شود!

با عذرخواهی از تمام دوستانم. حتما روزی از روی حوصله آپ خواهم کرد و برایتان کامنت خواهم گذاشت! راستش این روزها حوصله ی نظر گذاشتن برای کسی را ندارم!

بگذار کمی علامت تعجب بگذارم! حال این یکی را زیاد دارم!

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

کاش میشد بیشتر بکشم این علامت های تعجب را ! بازی جالبی ست!

درورد!


پیدا شدم پیدا شدم
پیدای ناپیدا شدم
شیدا، شیدا، شیدا شدم
شیدا شدم، شیدا شدم
من او بُدَم من او شدم
با او بُدَم بی او شدم
در عشق او چون او شدم
زین رو چنین بی سو شدم


http://uploadtak.com/images/g738_1.png

کاش میشد!


کاش میشد باز هم بنویسم " گاهی نگفتن از گفتن بهتر است" و دیگر نخواهم حرفی بزنم!

الان که نه!الان کلی نگفتنی دارم ولی شاید یه روزی با کلی گفتن آمدم!شاید!

چه بر سر ما خواهد آمد!


گذشت زمان حتی تا به الان خیلی از چیزها را از ما گرفته و برای ما بدست آورده است

اما اینکه حال چه می خواهم و چه خواهیم کرد مهم است

الان من(مجتبی ) و زینب داشتم به وبلاگ های بچه ها سر می زدیم دیدم خیر سرمون یه مشت نویسنده ها وبلاگشون شده چی!

به قول زینب یا طنز کردیمش یا شعر از این و اون می ذارم(حالم از شعر به هم می خوره)

اما آینده براستی هر کدام از ما را به کجا خواهد کشاند

خودمم مثل ارنست همینگوی مطمئنم نمی تونم با عمران به خاطر روحیات خشنش کنار بیام و دنبال کار دیگه ای میرم( نویسندگی حتما میرم)

زینب که الان بغل دستمه و هی داره میگه وبلاگ منه ننویس آینده ای که براش دارم استاد دانشگاهیه ( الان شدیم دو تا نویسنده توی آینده )

مهلا شیخ حسنی هم فعلا در گیر و دار انتخاب رشته ی دانشگاهه بره تهران رو ببینه میگه ادبیات چیه!(البته شما نویسنده ی خوش فکری هستید )

کیارش حسینی که سرگم طراحی مدار برق میشه و ی شب با برق پیش جبرئیل داستان می نویسه !

سعید فراهانی هم که مثل من از عمران نفرت داره و این روزها خدا بخواد خودکشی میکنه !

ساره محمدی که دکتر شده و توی داروخونه به مردم بجای دارو قرص ایکس میده که (روح)مردم رو شاد کنه!

سمیه ابراهیمی سرگرم نظرات کلاسیک فیزیک شده و داستاناش به فرمول تبدیل شده !

سپیده زنگنه هم ی روز با نوشتن برنامه ی خاص میره شرکت مایکروسافت از خوشی زیاد یا غش میکنه یا یادش میره داستان چیه !

الان من و زینب هم از همین الان از اریکیه داستان نویسی (گوشه ی های تشک رو می بوسیم )و به نفع شما جوانان عزیز این مرز و بوم کنار می رویم امید است بتوانیممممممم از این بعد داستان بنویسمممممممم

1- خدایش حریم شخصی رو دارید من ( مجتبی ) توی وبلاگ زینب !

2- خواهرم خرج زیاد شده روزه هم بودی کم حرص بخور و بگو وبلاگ منه !

3- از دوستان عزیزی که از خانم ها و آقایانشون فاکتور گرفتم معذرت می خوام(بخنیدید)

4- شوخی بود توی آینده جنگ جهانی سوم که فکر کنم توی دوشنبه ی آینده باشه همه می میریم و دیگه ...

نویسنده : مجتبی

نظریات هر دومون(فحش هاش رو به زینب بدید )

به پاس روز قلم


امروز روز توست!

خواستم به پاس تو کاری کنم، کمی بنویسم!

خواستم واژه ها را بردارم ، بر روی کاغد بچسبانمشان ! ولی نشد ! نشد که نشد!

یادت هست؟ قولمان را می گویم!

من بد قول نبودم و نیستم. ولی خب نشد! نشد که قولمان قول بماند! نشد که هنوز داستان بنویسم! نشد که قسم بخورم به هر آنچه که قلم می نویسد، نه فقط قلم!

حالا انگار وقتی میخواهم واژه ها را بردارم گویی عریانند، حتی آن غم هم نیست! ناز می کند!

حالا منتظر یک چیزی هستم به اسم معجزه ام!

ولی نه از جنس عشق! چون زود آتشش سرد می شود! از یک جنسی ...! نمیدانم شاید از... از یک جنس تازه!

باز واژه "به هر حال " را بر می دارم! این یکی خوب روی کاغذ می چسبد! به هرحال

روزت مبارک ، قلم. قلم من ، قلم تو، قلم او ، قلم ما ، قلم شما ، قلم آنها! قلم همه ! همه همه!

راستی یادم رفت بگویم که دلم آنقدر برایت تنگ شده که دیگر جایی برای هیچ چیز ندارد! هیچ چیز!

انگار همیشه یادم میرود بعضی واژه ها را ! بعضی حرف ها را ! ولی آن بعضی حرف هایم را با تو می گذارم برای آن سر رسید مشکی مهندسی خط دار! اینجا جایش نیست!

دیدار


 بی خیال میرفتم، دیدمش. پیر شده بود ولی خب من پیرتر. دیدمش و دلم تنگ شد برای خیلی چیزها و خیلی آدمها. دیدمش و یادم آمد آنها و آن روزها.

یادم آمد من و آن دختر بودیم. دو دوست بودیم. یکی که نه چند تایی آمدند خواستند دوستمان بشوند. دوست شدند. آمدند ولی رفتند. یکیشان میخواست دکتر بشود ، دیگری میخواست استاد دانشگاه بشود ، آن دیگری میخواست مهندس عمران بشود ، آن یکی شان میخواست پولدار شود ، آن یکیشان میگفت شغل مهم نیست فقط میخواهم به مردم خدمت کنم ، آن یکی هم میگفت میخواهم درس بخوانم همین.  آن دختر میخواست جراح مغز و اعصاب بشود ، من میخواستم نویسنده و شاعر بشوم ، یادم می آید گفتم اگر نویسنده نشدم میخواهم دکترا بخوام میخواهم بالاترین مدرک را بگیرم رشته اش برایم مهم نیست. چه خوب میدانستم که پایان این آرزو به گند میکشد.

حالا من 14 سال دارم. آن که میخواست مهندس عمران بشود با آنکه میخواست درس بخواند شوهر کرده اند. مهندس عمرانه نامزد است. قرار است همین تابستان عروسی بگیرد. آن که میخواست درس بخواند حالا سر خانه و زندگیش است ، برای شوهرش هم غذا میپزد. ان شاءالله برای استحکام خانواده یک پسر کاکل زری برای مادر شوهر به دنیا می آورد!

یکیمان تقریبا خنگ بود ولی خب پولدار بود ، اخبارش میگوید که آنقدر درس میخواند که ته قلم چی و گزینه 2و... را درآورده. حالا شده فیلسوف. ولی خب هنوز فکر نکنم عینکی شده باشد.

بقیه هم رفتند مدرسه های دیگر. حالا شاید اگر یه روزی هم دیگر را ببینیم در خیابان ، کوچه یا جایی شاید بهم سلام کنیم.

از آن همه دوست من ماندم و آن دختر و یکی دیگر. با آن یکی این دم آخری ها قهر کردم. چرایش را نمیدانم فقط خواستم قهر کنم. بی هیچ دلیل! یکیشان مهاجرت کرد. آن یکی فرار کرد .

حالا از آن همه آدم ، به قول خودمان از آن همه لشکر زنگ تفریح هایمان مانده دوباره من و آن دختر. حالا هم مدرسه ایم. هم رشته ای هم خواهیم شد.

 حالا که فکر میکنم میبینم هنوز خیلیشان را نگفته ام. یکی بود . رنگ مداد قرمزش خیلی قشنگ بود. خیلی خیلی. هزار بار التماسش کردم برایم بخرد ولی خب نخرید. یکی مان هم بود همیشه انشاء هایش قشنگ بود. یادم است که او هم میخواست نویسنده بشود. من که نشدم خداکند او بشود!

خلاصه همه ی آرزوهایمان به گند کشیده شد، دلم لک زده برای یک زنگ تفریح با آن لشکر زنگ تفریح! ما ها که چیزی نشدیم ، حداقل پسر آن مهندس عمرانه چیزی بشود! 

خدا کند یادش نرود که آرزوهایش چه بود! ماکه یادمان رفت!

 پ.ن:معذرت. خیلی آشفته نوشتم.

Ay lo lo voo lee

Nalley  Celley vuu lee

Nalley  Celley vuu lee

Taysi inni vuu lee

Stali dumma tikara

Cemdi catgo gaa to vaa

Crivu vacga cimeto gaa

Crinet vot guu malocka

Goli hacka vuu cire

Adi tiba  spittivaa

Koli sacka helestila

Ali dila sacka


به یاد خسرو

 

شیشه پنجره را باران شست

از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست!